چه درونم تنهاست

درونم پر از احساسات مختلفه, اصلا یه وضعی مثل آش شله قلم کار یا ترشی هفت بیجار. غمگینم! دلم نمیخواست اون کلاس و فسقلی های دوست داشتنی رو بعد دوسال بگیرن بدن یه معلم دیگه. تازه فهمیدم یه جورایی نسبت بهشون حس مالکیت داشتم. خوشحالم! از اینکه اوضاع مالیم داره بهتر میشه.از اینکه میرم کلاس ویترای. از اینکه قراره برم یه سفر کوتاه و یه دوست قدیمی رو ببینم. از اینکه تابستون داره میاد و من میخوام برم دریا. نگرانم! قرار بود آخر این ماه اسباب کشی داشته باشیم, اما فعلا از اونجا مونده و از اینجا رونده شدیم. خسته ام! از بیخیالی های بابا و غرغر های مامان و البته بیشتر از دست اشتباهای خودم. دلگیرم! از دست رفتارهای گاه و بیگاه غیر دوستانه و نامحترمانه مدیرم. امیدوارم! به باز کردن یه نمایشگاه از کارای خودم. ویترای و میگم. ناامیدم به بودن کسی که باید بود و نیست, در اون حد که خلاصه امروز توی 31 سالگی رفتم و از اون انگشترهای نقره تک نگین که همیشه دوست داشتم یکی بهم بده رو خودم واسه خودم خریدم. دارم سعی میکنم بیشتر درونم رو کاوش کنم, ببینم او ته تها چیزی مونده که بگم. خوب.. دلتنگی, تنهایی, یه بغض لعنتی هم هست که روز و شب روی تمام این حس ها نشسته و پانمیشه بره. قسمت خنده دار این متن بخش امیدواریشه, خوب من تازه سه جلسه است میرم کلاس ویترای.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد