گهگاه یه اتفاق هایی تو زندگیم پیش میاد که تو دلیلشون میمونم. واسه یه دوستی تعریف میکنم که به خوابیدن با باد پنکه عادت دارم و هیچوقت اذیت نمیشم و دقیقا همون شب سرما میخورم. حالا گاهی این قبیل اتفاق ها ختم به خیر هم میشه, نمونه ش اینکه از وقتی تو یه پستی گله کردم که دور و برم از دوست خالیه کم کم دیدم دوستام خیلی یشتر از قبل دور و برم هستن و وقت بیشتری رو دارم باهاشون میگذرونم تا جایی که از نوشتن اون مطلب شرمنده شدم که من چرا این همه دوستای خوب و نادیده گرفتم. کاینات که میگن اینه؟ خیلی قدرتش بالاست... دلم میخواد بدونم ربط خدا و کاینات و مغز انسان چیه!
آی کائنات وای کائنات...
درک می کنم :))
چه خوبه که اولین کامنت اولین وبلاگت این جمله باشه, مرسی