یک لحظه, یک سفر

یک لحظه نگاهم افتاد به بساط یه دستفروش و انبوه درهم تل های پلاستیکی رنگی رنگی که من و بردن به دوران بچه گیم, که داشتن همین تل ها میتونست کلی خوشحالم کنه. راستی اون موقع ها چرا هرچیزی برام باارزش بود؟ شخصیت داشت؟ حتی یه انگشتر کج و معوج حلبی. اما الان شاید یه انگشتر الماس هم نتونه اون اندازه راضیم کنه. دوران قشنگی بود, من کودکی خوبی داشتم. نه اینکه همه چی ایده آل باشه ولی از بچگیم لذت بردم. یادش بخیر دوچرخه سواری تو کوچه ها , اسکموهای 5 تومنی بعدازظهر , شن بازی و تاب سواری تو حیاط, عروسک بازی های من و دخترخاله, عروس بازیهامون. یبار نوبت من بود عروس بشم و اون آرایشگر بعد جاهامون عوض میشد. هرچی بدلیجات جینگولی داشتیم به هم آویزون میکردیم. توری روی تلویزیون نقش تور عروس رو داشت که با یه کلیپس پرپریه قرمز مثل تاج خروس رو کلمون میذاشتیم. بعد هم که آرایشگر کارش تموم میشد با غرور فراوان عروسش رو میبرد تا نشون مامان ها بده و به به و چه چه بشنوه. الان کلی شیرین کاری دیگه یادم اومده ولی اینجوری نمیشه, باید سر فرصت یه پست مفصل از کارهای اسکلانه من و دختر خالم بنویسم. آره داشتم میگفتم از تل و دست فروش, اون تل ها امروز عجیب با دلم بازی کردن!!!