آی کاینات وای کاینات

گهگاه یه اتفاق هایی تو زندگیم پیش میاد که تو دلیلشون میمونم. واسه یه دوستی تعریف میکنم که به خوابیدن با باد پنکه عادت دارم و هیچوقت اذیت نمیشم و دقیقا همون شب سرما میخورم. حالا گاهی این قبیل اتفاق ها ختم به خیر هم میشه, نمونه ش اینکه از وقتی تو یه پستی گله کردم که دور و برم از دوست خالیه کم کم دیدم دوستام خیلی یشتر از قبل دور و برم هستن و وقت بیشتری رو دارم باهاشون میگذرونم تا جایی که از نوشتن اون مطلب شرمنده شدم که من چرا این همه دوستای خوب و نادیده گرفتم. کاینات که میگن اینه؟ خیلی قدرتش بالاست... دلم میخواد بدونم ربط خدا و کاینات و مغز انسان چیه!

من چرا اینجوری ام؟

با دوستم غرق حرف زدن بودیم گفتم اهان پس یارو داشته چوب سیاه تو رو زاغ میزده.

خواهر یکی از دوستام داشت راجع به یادگیری زبان میپرسید گفتم اگه یک سالی بری کلاس میتو نی پاتو از گلیمت دراز تر کنی, البته منظورم این بود میتونی گلیمتو از آب بیرون بکشی, آخه یکی نیست بگه تو تو حالت عادی به اندازه کافی سوتی میدی دیگه ضرب المثل رو تورو خدا بیخیال. هردوتاشون به روشون نیاوردن, یعنی امیدوار باشم متوجه نشدن؟